کتاب دوم از مجموعۀ قصههای سرزمین صفا و وفا»
کتاب شهسوار» مجموعهای از 52 داستان جذاب از پاسدار دلاور اسلام، فرماندۀ شهید جمیل شهسواری است که توسط دکتر علیاکبر علیزاده به زیور طبع آراسته شده است.
در مقدمه کتاب میخوانیم:
در میان پیشمرگان مسلمان کُرد، قلههایی وجود داشت که فرماندهی نبرد با ضد انقلاب را در نقاط مختلف کردستان به عهده داشتند و در دفاع از انقلاب اسلامی، حماسهها آفریدند. سربهدارانی که مظلومانه جنگیدند و خاموش به شهادت رسیدند. سردار جمیل شهسواری» یکی از این سلحشوران است. جوانی مومن، رشید، با اخلاص، با ادب و شجاع که در اطاعت از امام خمینی(ره) سر از پا نمیشناخت و محبت به مردم از سر و رویش میبارید. فرمانده دلاوری که کمتر حرف میزد و بیشتر عمل میکرد. جوانی که ضد انقلاب هر بار نامش را میشنید بر خود میلرزید. رزمندهای که که بارها تا مرز شهادت پیش رفت. با او در سال 1365 هنگامی که فرماندهی سپاه دیواندره را به حقیر سپردند آشنا شدم و هر چه بیشتر او را میشناختم، ارادتم به او افزوده میشد.
بریدهای از داستان وداع آخر:
در دلم غوغایی بود. به شدت ملتهب بودم، صدای تپش قلبم را میشنیدم، نمیدانم چرا دلشوره عجیبی مرا فرا گرفته بود. دلم گواهی میداد این آخرین دیدار ماست.
شاید به همین خاطر بود که اجازه داد بچهها هر قدر میخواهند او را ببینند و با او بازی کنند!
وقت خداحافظی که رسید، رو به من کرد و گفت: مواظب خودت و بچهها باش دوست دارم مثل خودت تربیت بشوند و با ایمان و شجاع بار بیایند. بعد شانههای جبار کوچولو را در دستان مردانهاش گرفت و گفت: باباجان! بعد از من تو مرد این خانه هستی! مواظب مامان و خواهرهایت باش! هرگز اجازه نده کسی به خانه و خاکت کنه. بعد دخترم فروزان را بغل کرد و گفت: دختر گلم! همیشه به یاد خدا باش و حجابت را فراموش نکن. امروز سلاح دخترهای مسلمان در برابر دشمن، حجاب آنهاست.
کتاب سوم از مجموعۀ قصههای سرزمین صفا و وفا»
قدر یک لشگر» کتابی مشتمل بر 27 روایت زیبا از مجاهدتها و رشادتهای رزمندگان اسلام و پیشمرگان کُرد مسلمان است. در پیشگفتار کتاب از زبان سرتیپ دوم پاسدار محمدحسین رجبی فرمانده سپاه بیت المقدس کردستان میخوانیم: کتاب حاضر که دربردارندهی مجموعهای از خاطرات رزمندگان و فرماندهان کردستان میباشد به همّت برادر عزیزم سردار علیزاده -که خود از حماسهسازان این دیار بودهاند- گردآوری و تدوین شده است.»
کتاب به اسمِ یکی از روایتها نامگذاری شده است: . وقتی برای رفتن به شهر سنندج مهیّا میشدم حاج اکبر آقا بابایی گفت: حاجی! قدر محمد امین را بدان، خیلی به دردت میخوره، به تنهایی قدر یک لشگره!»
وقتی او را دیدم با آنکه پایش در اثر انفجار بمب آسیب دیده بود و نمیتوانست بدون عصا راه برود، امّا خیلی شجاع و جسور بود، بهطوری که وقتی وارد صحنه درگیری میشد، یأسها به امید و شکستها به پیروزی تبدیل میگردید و روحیهها را آنچنان تقویت میکرد که قابل وصف نیست. وقتی او را میدیدی خستگی از سر و رویش میبارید. به او میگفتم: اینقدر خودت را زحمت نده کمی هم استراحت کن.» میگفت: هر وقت کردستان پاکسازی شد آنوقت میتوانم با خیال راحت استراحت کنم.»
بریدهای از داستان نماز عشق:
سحری که خوردیم محمدامین دیگر نخوابید. نماز صبحش را خواند داشت آماده میشد که به گردان برود. رو به من کرد و گفت: عینه! دیشب خواب عجیبی دیدم؛ به نظرم همین روزهاست که شهید شوم.»
گفتم: محمدامین! این چه حرفیه میزنی؟! بچهها را چه کار کنم؟ مگر میتوانیم بی تو زندگی کنیم؟!»
گفت: عینه جان! به خدا توکل کن. من هم مثل بقیهی مردم. در خواب دیدم دارم گندم ها را آبیاری می کنم. و آب زیادی از داخل گندمها جاری بود.»
ماه رمضان بود، تیرماه سال 1363. محمدامین لباسهایش را پوشید و سوار پیکانش شد و به سوی گردان حضرت رسول (صلی الله علیه وآله) حرکت کرد.
با اینکه خیلی کم به منزل میآمد، امّا همان چند ساعت هم که در منزل بود با بچه بازی میکرد. خیلی بچّه ها را دوست داشت.
نزدیک افطار، صدای در خانه آمد. با شتاب به سمت در رفتم و در را باز کردم؛ محمدامین بود؛ دلم آرام شد. به داخل خانه آمد، با هم خوش و بشی کردیم.
بعد پسرها را بغل کرد و به داخل کوچه برد. بچهها مشغول بازی شدند و خودش هم روی سکو نشسته بود.
از انتهای کوچه دو تا موتور سوار به سمت خانهی ما آمدند، یکیشان پیاده شد و نامهای به محمدامین داد. محمدامین در حالی که نشسته بود، مشغول خواندن نامه شد. اذان مغرب نزدیک میشد.
داشتم سفرۀ افطار را آماده میکردم. ولی دلم پیش محمدامین بود. هنوز دلشوره خواب دیشبش را داشتم.
اذان را گفتند و سفرۀ افطار کاملا آماده بود. ناگهان صدای شلیک چند گلوله سکوت کوچه را شکست. زن همسایه سراسیمه در را گشود و درحالیکه بر سرش میزد گفـت: عینه! محمدامین را کشتند!» به سرعت بیرون آمدم، محمدامین توی کوچه افتاده بود. سرش غرق خون بود. خون پاکش سنگفرش کوچه را سرخ فام کرده بود. دست و پایم را گم کرده بودم. نمیدانستم باید چکار کنم. پسر کوچکم لقمان، در کنار پیکر خونین پدرش ایستاده بود و گریه میکرد؛ چند تا از زنها آمدند و زیر بغلهای مرا گرفتند.
کتاب پنجم از مجموعۀ قصههای سرزمین صفا و وفا»
کتاب دکلهای سر به فلک کشیده» خاطرهی اولین اعزام رزمندگان استان مرکزی و در حقیقت اولین حضور رزمی نیروهای این استان در پهنهی ایران اسلامی است که برای مقابله با اشرار و ضدانقلاب به کردستان هجرت کردند.
این کتاب سندی گویا و برگ زرین و پرافتخاری در تاریخ پر از حماسه، ایمان، شجاعت و غیرت مردمان سرزمین خمینی کبیر» میباشد. امید است که با لطف و عنایت خداوند متعال، توانسته باشد گوشهای از این عظمت و بزرگیها را نشان دهد و مورد قبول و لطف درگاه حضرت حق واقع گردد. انشاءالله
بریدهای از کتاب:
با زحمتی طاقتفرسا به نوک کوهِ پر از برف رسیدیم و در آنجا مستقر شدیم . شب بعد، نوبت نگهبانی من بود. برف شدیدی میبارید. پایهی دکلها کاملا در برف فرورفته بود. پانچو را روی دوشم انداختم و از چادر بیرون رفتم. اسلحهام را هم زیرش گرفتم تا خیس نشود. ساعت دو بامداد بود که دیدم شخصی از کنار صخره حرکت کرد. یک رگبار به سویش گرفتم. طولی نکشید که دوباره از آن طرف حرکت کرد. چهار تا تیر دیگر به سمتش شلیک کردم. بچهها که صدای تیر را شنیده بودند به طرف من آمدند و پرسیدند: چی شده؟» گفتم: یکی آمد اینجا و من هم زدمش.» . هوا که روشن شد با صدرپور رفتیم ببینیم این چه بود که دیشب با تیر او را زدم.
کتاب چهارم از مجموعۀ قصههای سرزمین صفا و وفا»
کتاب شبیه مسیح» مجموعهای کمنظیر از 33 روایت داستانی بکر دربارۀ سردار رشید اسلام شهید محمد بروجردی است. از آنجا که نویسندۀ کتاب، خود از نزدیکان شهید بروجردی بوده است، این کتاب در نوع خود تقریباً بیهمتا است. در صفحه تقدیم کتاب میخوانیم:
تقدیم به شهیدان کُردستان، همهی آنان که در راه اعتلای انقلاب اسلامی، مردانه از انقلاب، ولایت فقیه و مردم کُردستان دفاع کردند.
تقدیم به پیشمرگان مسلمان کُرد که در گمنامی، خالصانه راه دفاع از اسلام را پیمودند.
تقدیم به بندهی بزرگوار خدا، سیّد شهیدان کُردستان، محمّد بروجردی که چشمهی جوشان و خروشان امید و عشق به پروردگار بود و با نفس مسیحایی خود، دلهای مرده را حیات میبخشید.»
بریدهای از کتاب:
بروجردی شروع به سخنرانی کرد، داشت حرف میزد که جوانی از اهالی روستا از میان جمعیت بلند شد و در حالی که به زبان کردی فحشهای زنندهای میداد گفت: ما گول شما جاشها (مزدور) را نمیخوریم و تا پای جان علیه جمهوری اسلامی میجنگیم!»
به برادر بروجردی گفتم: فهمیدی چی گفت؟! میخواهی ترجمه کنم؟»
فرمود: نه، صحبتهایش را فهمیدم. توهین کرد.» بعد خیلی آرام رو به همان جوان معترض و فحاش کرد و گفت: بیا با هم حرف بزنیم» جوان روستایی جوابش را نداد؛ اما همچنان غضبناک بود.
بروجردی گفت: تو هم حاضر نباشی، من حرف هایم را می زنم.» ناگهان جوان با فریاد گفت: با چی؟ با اسلحه؟» بعد دست انداخت یقهاش را باز کرد و گفت: بیا بزن! من ترسی ندارم.»
شهید بروجردی به سمت او حرکت کرد؛ همۀ مردم هاج و واج این صحنه را نگاه میکردند و هر لحظه منتظر حادثهای بودند. بروجردی در میان راه کلتش را باز کرد و به عقب پرت کرد که من روی هوا آن را گرفتم.
به مرد جوان که رسید، ناگهان او را در آغوش گرفت، به سینه چسباند و صورتش را بوسید و گفت: از شجاعتت خوشم آمد مرد! حالا یک کُشتی با ما میگیری؟!» سپس شروع به بستن دکمههای پیراهن جوان کرد.
جوان که اصلا فکر این حرکت را نکرده بود، خجالتزده، سرش را پایین انداخته بود. انتظار هر حادثهای را داشت اما فکر نمیکرد اینطوری بشود. رو به بروجردی کرد و گفت: شما پاسدارها مثل ملائکهاید، حرفهایتان پر از قرآن است. اما من از مزدورها متنفرم. با دولت مشکل دارم.» بروجردی گفت: خب، حالا که ما مثل ملائکهایم، چرا به حرفمان گوش نمیدهی؟» بعد پرسید: اینجا مسجد دارید؟» و مردم، مسجد آبادی را نشانش دادند. گفت: برویم توی مسجد بنشینیم و صحبت کنیم.»
جمعیت به سمت مسجد روستا حرکت کردند و بروجردی در حالی که دست آن جوان را در دستش گرفته بود و با او حرف میزد به سمت مسجد حرکت کردند.
خدا میداند هنوز به مسجد نرسیده بودیم که دیدم باران اشک از چشمان جوان روستایی جاری شد.
کتاب اول از مجموعۀ قصههای سرزمین صفا و وفا»
قسمتی از مقدمۀ مؤلف:
. من که قسمت اعظم عمر پاسداری خود را در مناطق کُردنشین گذراندهام و در سالهای جهاد در کنار رزمندگان اسلام بودم و بسیاری از مجاهدتها را به چشم خود دیدهام از این همه مظلومیّت غصّه میخوردم. لذا تصمیم گرفتم کاری انجام دهم و گوشههایی از این حماسهها را بنویسم شاید سبب شود دوستان دیگر هم دست به قلم شوند و از غربتها، شجاعتها و مظلومیّتهای مردم و رزمندگان آن دیار بنویسند.
کتاب قصّههای سرزمین صفا و وفا، بازگوکنندهی گوشههای کوچکی از حوادث مناطق کُردنشین در سالهای حماسه و برادری است. قصّه مردمانی است که در مقابل دشمن، سرافراز و در مقابل دوستان، متواضع و فروتن بودند. قصّه اتّحاد شیعه و سنّی و اتحاد اقوام مختلف با یکدیگر در دفاع از اسلام و ایران است.
قصّه محبّتها، وفاداریها و مجاهدتهای بزرگ و خاموش است. قصّه مردمانی است که نام و نشان در گمنامی یافتند. قصّه مهاجران و انصاری که با یکدیگر و دست در دست هم از اسلام و انقلاب در این منطقه پاسداری کردند و دشمنان را ناکام گذاشتند
نام و عنوان این مجموعه را از سخنان آیت الله العظمی امام ای وام گرفتهام: کردستان سرزمین فداکاریهای بزرگ است، سرزمین هنر و فرهنگ است؛ سرزمین صفا و وفاداری است؛ سرزمین مردم با رشادت و با رشد عقلی و آگاهی است.»
بریدهای از داستان چشمه کوثر - راوی: شهید قاسم نصراللهی
آب بسیار زلال و گوارایی بود. دست و صورتم را شستم، خیلی تعجب کردم خدایا چرا قبلا من این چشمه را ندیدم؟! آنقدر خوشحال بودم که نفهمیدم چطور به پایگاه برگشتم. به سرعت به نزد بچهها رسیدم و به فرماندهی پایگاه گفتم: فلانی اینجا نزدیک شما یک چشمه است، چرا به من نگفتید؟
گفت آقا سید چشمه کجا بود؟ گفتم بابا پشت همین ارتفاع. او را آوردم چشمه را دید.
از تعجب چشمانش باز مانده بود. گفت تا حالا این چشمه را ندیده بودم.
نزد اهالی روستا آمدیم و جریان چشمه را گفتیم. گفتند اصلا آنجا چشمهای وجود ندارد اگر چشمهای بود برای شما.
فهمیدم چشمه، عنایت حضرت زهرا(سلام الله علیها) است و به برکت ایشان نام آن چشمه را کوثر گذاشتیم ، حضرت زهرا فرزندانش را فراموش نکرده بود و آنها را از تشنگی نجات داده بود.
درباره این سایت